قسمت چهارم:
پنجشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۲۵
شهید علی پیرونظر از خاطرات خود در جبهه نوشته است: فرمانده یکی از گردان‌ها به نام زهیر آمد. بچه‌ها را دید و رفت تا خبر بدهد. آقای امامی گفت: این گردان یکی از بهترین گردان‌های رزمی است که چندین مرتبه عملیات کرده و همیشه پیروز است و مسئول آن هر نیرویی را نمی‌گیرد، فقط نیروهای زبده.

خاطرات خودنوشت| گردان زهیر، همیشه پیروز

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ «شهید علی پیرونظر» یادگار اسرافیل، سوم بهمن ماه سال 1343 در تهران چشم به جهان گشود. دانشجوی مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. او در دوران دفاع مقدس در ماهوت در مسئولیت تیربارچی بیست و هشتم دی ماه سال 1366 به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای ساوه به خاک سپرده شد.

خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه

جمعه ۶۶/۸/۸
ساعت ۵ بیدار شدم و بعد از نماز دوباره خوابیدم. برای صبحانه بیدار شدم. بچه‌ها سفره را انداخته بودند. بعد با دوستم دوری در خارج حسینیه زدیم، باران همچنان می‌بارید و زمین حسابی گِل بود بعداز حدود نیم ساعت برگشتیم پیش بچه‌ها.

نزدیک ظهر آماده شدیم برای نماز. بعد مسئولین بسیج آمدند کل نیروها را به خط کردند و نیروهایی را که لازم داشتند، گفتند؛ حدود ۳۰ نفر تک تیرانداز را گرفتند و تعدادی را برای جنوب جدا کردند و تعدادی دژبان. تعدادی در واحد خمپاره. بچه‌های ما گفتند؛ ما همگی با هم هستیم و تنهایی جایی نمی‌رویم.

فرمانده یکی از گردان‌ها به نام زهیر آمد. بچه‌ها را دید و رفت تا خبر بدهد. آقای امامی گفت: این گردان یکی از بهترین گردان‌های رزمی است که چندین مرتبه عملیات کرده و همیشه پیروز است و مسئول آن هر نیرویی را نمی‌گیرد، فقط نیروهای زبده.

بعد نیم ساعت آمد و قبول کرد و شرط کرده بود که آموزش‌های سخت برای عملیات سخت خواهد داد. سیاهی لشکر نمی‌خواهد، نیروی کم اما خوب باشد. برادر صادقی مسئول این گردان بود که از خصوصیات این فرمانده این بود که دست چپش از پایین آرنج قطع شده بود و دستش مصنوعی بود و از نیروهای بسیار قدیمی بود و تاکنون یکی از بهترین فرماندهان گردان است.

با ماشین ما را به محل گردان آوردند. باران همچنان نم نم می‌بارید، ما را به حسینیه بردند و هر کس تخصصی داشت، گفت؛ من و دوستم تنها تیر بارچی بودیم که اعلام آمادگی کردیم و جز گروهان عاشورا شدیم. مسئولیت آن برادر علی آبادی بود که ما را به دو چادر برد که چهار نفر دیگر در آن بودند و من و دوستم از هم جدا شدیم و هر کدام به یک چادر رفتیم در چادر محفل خیلی پاک و خودمانی بود که با استقبال گرم بچه‌ها روبرو شدم و با چای و نان از من پذیرایی کردند. خلاصه بچه‌های با حالی بودند و همه اهل تهران بودیم بعد فرم‌های گردان را دادند و پُر کردیم. بعد از نماز و شام جای ما را انداختند و به راحتی خوابیدیم در این شب بعد از نماز مغرب و عشاء برای کارم و عاقبتم استخاره از قران کردم آیه ۷ سوره احزاب آمده بود.

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده